RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رضایت از زندگی

رضایت از زندگی

 

سه درخت، روی تپّه‌ای، با هم صحبت می‌کردند و از آرزوهایشان برای هم می‌گفتند. درخت اوّل گفت: من آرزو می‌کنم که روزی، به صندوقچه زیبایی تبدیل شوم که داخل آن را با طلا و جواهر، پر کنند».

درخت دوم گفت: من آرزو می‌کنم که روزی، به کشتی بزرگی تبدیل شوم. آن موقع، می‌توانم پادشاهان را روی آب‌ها حمل کنم و از جایی به جای دیگر برسانم و همه آنها می‌توانند داخل آن کشتی، احساس آرامش کنند؛ زیرا چوب تنه من، خیلی محکم است».

درخت سوم گفت: من دوست دارم آن قدر رشد کنم تا بلندترین درخت جنگل شوم و زمانی که مردم، شاخه‌های مرا می‌بینند، به عظمت آفریده‌های خدا پی ببرند. آن موقع، احساس می‌کنم که به خدا خیلی نزدیک شده‌ام و آن، آرزوی من است».

چند سال گذشت. روزی، چند هیزم‌شکن به جنگل آمدند و نزدیک آن سه درخت رفتند. یکی از هیزم‌شکنان، به درخت اوّل نزدیک شد و گفت: چون این درختْ محکم است، من آن را می‌برم و به یک نجّار می‌فروشم».

درخت اوّل، خوش‌حال شد؛ زیرا فکر می‌کرد که نجّار از چوب آن، یک صندوقچه زیبا می‌سازد و آن را به شخص ثروتمندی می‌فروشد.

هیزم‌شکن دیگر، به درخت دوم نزدیک شد و گفت: چوب این درخت نیز محکم است و شاید بتوانم آن را به کارخانه کشتی‌سازی بفروشم».

درخت دوم نیز وقتی حرف‌های هیزم‌شکن را شنید، خوش‌حال شد؛ زیرا او هم فکر می‌کرد که حتماً به یک کشتی زیبایی که آرزویش بود، تبدیل می‌شود.

هیزم‌شکن سوم هم نزدیک درخت سوم رفت. درخت، ترسیده بود؛ چون اگر آن را می‌بریدند، دیگر به آرزویی که داشت، نمی‌رسید.

هیزم‌شکن‌ها، درخت‌ها را بریدند. درخت اوّل، به نجّار فروخته شد و نجّار، از آن، یک صندقچه زیبا درست کرد و لباس‌هایش را درون آن قرار داد و این چیزی نبود که درخت اوّل، آرزو کرده بود. درخت دوم، به کارخانه کشتی‌سازی برده شد و از چوب آن، یک قایق کوچک ساخته شد و به یک ماهیگیر فروخته شد. این هم چیزی نبود که درخت دوم، آرزو کرده بود. درخت سوم، به چیزی تبدیل نشد و در گوشه انبار خانه هیزم‌شکن مانده بود.

روزها بعد... یک آقای ثروتمند، به خانه نجّار آمد. وقتی صندوقچه زیبای او را دید، گفت: صندوق خوبی برای نگهداری طلا و جواهرات من است». نجّار، صندوقچه را به او هدیه کرد.

روزی پادشاه و پسرش به ساحل دریا رفته بودند که ماهیگیر و قایق او را دیدند و از او خواستند تا سوار قایق او شوند و به دریا بروند.

درخت اوّل و دوم، به آرزوهای خود رسیدند. درخت اوّل، پر از طلا و جواهر شد و درخت دوم نیز پادشاه را سوار کرد و روی آب‌ها گرداند؛ امّا درخت سوم، در خانه هیزم‌شکن مانده بود، تا این که روزی هیزم‌شکن، صدای پدر و مادری را شنید که فریاد می‌زدند: کمک! کمک! پسرمان غرق شد».

هیزم‌شکن، تنه درخت را برد و داخل آب انداخت تا پسر، به کمک آن، نجات پیدا کند.

پسر، به تنه درخت چسبید و جانش نجات یافت.

تنه درخت سوم، زمانی که دید آن پدر و مادر، پسرشان را در آغوش گرفته‌اند و خدا را شکر می‌کنند، خوش‌حال شد و احساس کرد که به آرزویی که داشت، رسیده و خودش را به خدا نزدیک‌تر کرده است.

عشق و زمان

همه احساسات، مثل: شادی، غم، عشق، فقر و... در جزیره کوچکی کنار هم زندگی می‌کردند. روزی، به همه آنها خبر رسید که جزیره، در حال فرو رفتن است و باید زود آن جا را ترک کنند. همه احساس‌ها، سوار قایقی شدند و جزیره را ترک کردند، بجز عشق.

عشق، تنها کسی بود که در آن جزیره مانده بود. او تا آخرین لحظات نیز تلاش می‌کرد تا جزیره را بیرون از آب، نگه دارد و مانع فرو رفتن آن باشد؛ امّا تلاش او هیچ فایده‌ای نداشت و جزیره، همچنان در حال فرو رفتن بود و چیزی نمانده بود که به کلّی غرق شود.

عشق هم به خطر افتاده بود و به دنبال کمکی می‌گشت که او را به خشکی برساند. ثروت، در حال عبور از آن جا بود. عشق از او سؤال کرد: می‌توانم سوار قایقت شوم و با تو به خشکی بیایم؟».

ثروت جواب داد: نه! قایق من، پر از طلا و نقره است و جایی برای نشستن نیست».

عشق، ناامید به اطراف نگاه کرد. غرور را دید که سوار قایق زیبایی شده بود. از او سؤال کرد: به من کمک می‌کنی تا به خشکی برسم؟».

غرور جواب داد: نه! تن تو خیس و کثیف شده است و اگر سوار قایق من شوی، قایق زیبای من هم خیس و کثیف می‌شود».

بعد از رفتن غرور، عشق، از دور، غم را دید و از او کمک خواست؛ امّا غم به او گفت: من آن قدر غمگین هستم که نمی‌توانم تو را در کنارم تحمّل کنم».

شادی‌ هم با سر و صدای زیاد، از کنار او گذشت؛ امّا صدای عشق را نشنید.

عشق، با صدای بلند، فریاد کشید و کمک خواست؛ ناگهان از دور، صدای بزرگواری را شنید: بیا عشق! من تو را به خشکی می‌رسانم».

عشق، بدون این که نامش را بپرسد، با او همراه شد و به خشکی رسیدند. بزرگواری که او را به خشکی رساند، خداحافظی کرد و رفت.

عشق، از بزرگوار دیگری به نام دانایی که آن جا بود و آنها را دید، سؤال کرد: ایا شما او را می‌شناختید؟».

دانایی جواب داد: بله. او را خوب می‌شناسم. نامش زمان است».

عشق گفت: او چرا به من کمک کرد؟».

دانایی گفت: او شما را به خوبی می‌شناسد و فقط او می‌داند که عشق، چه قدر باارزش است».

حدیث زندگی :: فروردین و اردیبهشت 1387، شماره 40



::ادامه مطلب::

نوشته شده در جمعه 88 آبان 15ساعت 11:11 عصرتوسط موسی غلامی | | نظرات شما ()